قیافه ی خود را در آیینه نگاه کرد دیگر نه او بود و نه خود .دیگری...!نه از آن لطافت زنانه خبری بود و نه سماجت مردانه اش دیگری ...!با خود فکری کرد و باز کاغذی برداشت و شروع به نوشتن کرد(عطر عشق طببعتی شگفت انگیز دارد ،گاه از دورترین فاصله ها حس میشود در تو شور ایجاد میکند و اشکهایت را روان میسازد عطر عشق نه نیاز به بوسه دارد و نه فشردن، طبیعت اش در تو درگیر شود میماند ،روزها و سالها میماند و هر لحظه بشارت میدهد )مداد را بین انگشتانش تکان داد به نقاشی نیمه کاره اش نگاه کرر و گفت :آخه ،من با تو چه کنم ؟ چرا تمام نمیشوی ؟ تا کی ...! نه ،همیج حوری خوب است ادامه بده باز باش ،بمان ،بخوان ،دلم برایت تنگ است ،بعد از پنجره به بیرون نگاه کرد : این خیلی خوبه ،خوبتر هز این نمیشود ،فقط میخواهم همین باشد اسمان ابری سرشار از باران ،ببارد ،نیمه شب ،سحر .در همین لحظه موبایلش زنگ زد نگاه کرد ناشناس بود ،همان بود .رد تماس کرد و باز به نوشتن سر سطر ادامه داد . + نوشته شده در ۱۴۰۱/۱۰/۰۳ ساعت 19 توسط م.م | گمشده ...
ما را در سایت گمشده دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rozhayeabio بازدید : 101 تاريخ : پنجشنبه 29 دی 1401 ساعت: 15:42